مرجان زارع- شما تا به حال ننهپاییز یا عموپاییز را دیدهاید؟
بله، حق دارید بگویید نه، چون ننهپاییزها و عموپاییزها نامرئی هستند و کسی نمیتواند آنها را ببیند اما برگهای زرد و نارنجی و قرمزی را که رنگ کردهاند حتماً دیدهاید.
راستی، تا به حال به این فکر کردهاید که شما یک روز ننهپاییز یا عموپاییز باشید؟
ننهپاییز تقویم را نگاهی انداخت و لبخندزنان و دستپاچه سطلهای رنگش را برداشت و پرید توی آسمان تا برود و برگها را نارنجی، زرد و قرمز کند.
یک برگ و دو برگ و هزار هزار تا برگ اما هنوز برگ چند تا درخت را بیشتر رنگ نزده بود که حسابی خسته شد و کمرش درد گرفت و نشست تا خستگی درکند.
خب، ننهپاییز خیلی خیلی پیر بود. چند هزار سال سن و سال داشت. مثل قبلها جوان نبود. باید دیگر بازنشست میشد اما چه کسی به جای او ننهپاییز یا شاید عموپاییز میشد؟!
ننهپاییز همینجوری فکر کرد و از روی شاخهی درخت، دور و برش را نگاه کرد تا چشمش به دختر کوچولویی افتاد که کنار خیابان گل میفروخت.
ننه تا او را دید، مهرش به دلش نشست. با خودش گفت: «چه دختر خوشقلبی! شاید او بتواند ننهپاییز بعدی باشد. مطمئنم خود خودش است. اینجوری من هم میروم و استراحت میکنم. امیدوارم قبول کند.»
و خودش را مرئی کرد و پرید و رفت پایین کنار دختر و گفت: «سلام دخترجان! تو حاضری به جای من ننهپاییز شوی و هر سال برگ درختها را رنگ بزنی؟ خانوادهات به تو اجازه میدهند؟»
دختر لبخند مهربانی زد و یک شاخه گل به ننهپاییز تعارف کرد و گفت: «من خانواده ندارم. از وقتی یادم میآید، توی دنیا تنها بودهام اما خوشحال میشوم ننهپاییز باشم.»
ننه لبخندی زد و گفت: «چه عالی! میتوانی توی قصر من بالای ابرها زندگی کنی و از همین الان کارت را شروع کنی.»
بعد هم وردی خواند و دور دختر چرخید و به او نیروی جادویی داد و او را نامرئی کرد و سطل رنگ را به دستش داد و خودش پرید و رفت تا استراحت کند و از بازنشستگیاش لذت ببرد.
دختر گلفروش هم که حالا نیروی جادویی پیدا کرده بود، با شادی پرید توی آسمان و از بس خوشحال بود، با عجله شروع کرد به رنگ کردن برگها یکی و دو تا و هزار تا و توی یک چشم به هم زدن، کلی برگ را رنگ کرد.
از آن به بعد، دخترک شد ننهپاییز جدید. روزها برگها را رنگ میکرد و شبها توی قصر ننهپاییز، روی ابرها زندگی میکرد و شاد و خندان بود.
روی زمین دیگر کسی دختر گلفروش را کنارخیابان ندید اما همه برگهای زرد و نارنجی و قرمز درختها را میدیدند و لبخندزنان میگفتند: «خسته نباشی ننهپاییز! خسته نباشی عموپاییز!»